خیلی زود، دیر میشه
دوستان سلام
یه داستان خیلی کوتاه ولی آموزنده امروز براتون دارم. داستانی که باید ازش درس بگیریم و همیشه به فکر تصمیم هایی که میگیریم باشیم
پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید. بچه ماشین بهش زد و فرار کرد. پرستار : این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید.
پیرمرد: اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم. خواهش می کنم عملش کنید من پول و تا شب براتون میارم…
پرستار: با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.
اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت: این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.
صبح روز بعد…
همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید.
سلام
داستان هایی که می گذارین بسیار عالی هستن
لطفا داستان های بیشتری برامون بذارین
استاد … سلام فقط بایه جمله میگم خیلی دوستتون دارم
ممنون از نکاتی که در سایت و ایمیل های رایگان برام می فرستین
خدا رو شکر
عالی بود … عااااالی.
خیلی کوتاه و مفید و تاثیر گذار بود. ;-)
تشکر بابت دوره ویژه ای که حاضر کردین … خیلی عالیهههه
عااااااااااالی بوووووووووووود