داستان آموزنده – راننده اتوبوس
? داستان آموزنده تغییر نگرش و موفقیت
مایکل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد.
? داستان آموزنده تغییر نگرش و موفقیت
مایکل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد.
داستان انعکاس موفقیت های کوچک در کل زندگی
?یه روز یه دختر کوچولو کنار یک کلیسای کوچک محلی ایستاده بود؛ دخترک قبلا یک بار آن کلیسا را ترک کرده بود چون به شدت شلوغ بود. همونطور که از جلوی کشیش رد شد، با گریه و هق هق گفت: “من نمیتونم به کانون شادی بیام!”
دوست خوبم فکر می کنی همه افراد موفق، از اول موفق میشن؟ یا دست به خاک میزنن طلا میشه؟ ادامه متن →
می دانم که معمولاً شما انتظار دارید که تمام پست هایی که برایتان تهیه می کنم به نحوی به موفقیت مربوط باشد. و البته کاملاً هم انتظار درستی است و خبرنامه های رایگان سایت ذهنم دات کام تا همین الان محبوبیت خاصی بین علاقه مندان پیدا کرده اند تا حدی که آنها را برای دوستان خود نیز می فرستند. و ایمیل های محبت آمیز خوانندگان عزیز شور و اشتیاق من را برای تداوم این راه بیشتر می کند.
یکی از کاربران دوست داشتنی سایت، مطلب خوبی رو برام ایمیل کرده بودن که اینجا با شما در میان می گذارم.
در این پست برای شما بیش از ۱۵ مورد از تفاوت های نگرشی در افراد ثروتمند و افراد عادی یا فقیر رو حاضر کردم. ازت می خوام این تفاوت ها رو مطالعه کنی و ببینی فکر خودت در هر آیتم نزدیک به کدام یکی هست؟
داستانی که می خوام براتون نقل کنم، داستان طمع کاری هست. بیشتر ما با اینکه حقایق رو می دونیم ولی طمع باعث میشه دوباره اشتباه کنیم و متضرر بشیم.
امروز یک داستان آموزنده و انگیزشی برای شما بینندگان عزیز سایت آماده کردم … داستان پسری سخاوت مند و بزرگوار که در فرودگاه از صبح زود کارش رو شروع می کنه.
داستان امروز از امت فاکس نویسنده و فیلسوف ایرلندی هست که برای اولین بار به رستوران سلف سرویس رفته بود.
امروز داستان بسیار زیبایی از تدریس یک استاد بازارهای مالی به دانشجوهاش براتون حاضر کردم. این داستان رو میتونی به همه جنبه های زندگیت تعمیم بدی و نگرش این استاد رو در ذهن خودت جاری سازی.
دوستان سلام
یه داستان خیلی کوتاه ولی آموزنده امروز براتون دارم. داستانی که باید ازش درس بگیریم و همیشه به فکر تصمیم هایی که میگیریم باشیم
« نابینای زیبا اندیش »
مردی در یک خانهی کوچک، با باغچهای بزرگ و بسیار زیبا زندگی میکرد.
او چند سال پیش در اثر یک تصادف، بینایی خود را از دست داده بود و همهی اوقات فراغتش را در آن باغچه به سر میبرد. گیاهان را آب میداد، به چمنها میرسید و رزها را هرس میکرد. باغچه در بهار، تابستان و پاییز، منظرهای دلانگیز داشت و سرشار از رنگهای شاد بود.
روزی، شخصی که ماجرای باغبان نابینا را شنیده بود، به دیدار او آمد.