ترس از آینده نامعلوم

✅ تا به حال با کسی همسفر شده‌اید ، صبحانه بخورد بپرسد ناهار چه بخوریم ؟ ناهار بخورد بپرسد شام چه بخوریم؟ شام هم بخورد و نگران صبحانه فردا باشد؟

سالها پیش سفری پیش آمد ، با یک گروه همسفر شدیم ، یک آقایی توی گروه بود نی‌قلیان ، مثل مداد . ولی خوب غذا می خورد اما مدام نگران وعده بعدی بود .

از طرفی سال‌هاست دوستی داشتم ( دارم ) که در زندگی فقط نگران است . هر روز صبح ، نگران زنگ می‌زد که فلانی ، چکار کنیم ؟ کار را چه کنیم ؟ جنگ را چه کنیم ؟ بنزین را چه کنیم ؟ این را چه کنیم ؟ آن را چه کنیم ؟ خانه را چه کنیم ؟ ارز و سکه را چه کنیم ؟ دائم در تکاپو بود که چه کنیم ؟

من هر روز دلداری‌اش می‌دادم که نگران نباش که اگر اینگونه ادامه بدهی یک روز با ترس هایت می میری .

ولی او هر روز نگران بود .

امروز مثنوی معنوی را که ورق می‌زدم یادشان افتادم ، هم آن همسفرم ، هم آن دوست قدیمی.

مثنوی یک قصه‌ای دارد که حکایت یک گاو است که از صبح تا شب ، توی یک جزیره سبزِ خوش آب و علف مشغول چراست . خوب می‌چرد ، خوب می‌خورد ، چاق و فربه می‌شود ، بعد شب تا صبح از نگرانی اینکه فردا چه بخورد ، هرچه به تن‌اش گوشت شده بود ، آب می‌شود .

حکایت آن گاو ، حکایت دل نگرانی‌های بی‌خود و بی جهت بسیاری از ما آدم‌هاست . حکایت‌‌ همان ترس‌هایی ، که هیچ‌وقت اتفاق نمی‌افتد ، فقط لحظه‌هایمان را هدر می‌دهد . یک روز چشم باز می‌کنی ، به خودت می‌آیی ، می‌بینی عمری در ترس گذشته و تو لذتی از روز‌هایت نبردی

همه ما معتاد شده‌ایم ، عادت کرده‌ایم هر روز یک دلمشغولی پیدا کنیم . یک روز غصه گذشته ر‌هایمان نمی‌کند ، یک روز دلواپسی فردا .

مدتی‌ست فکرم مشغول این تک بیت “باید پارو نزد وا داد” شده است .

خوب است گاهی ، دلمان را به دریا بزنیم ، توکل کنیم و امیدوار باشیم موج بعدی که می‌آید ما را به جاهای خوب خوب می‌رساند . باور کنید‌‌ همان فکرش هم خوب است ، شما را به جاهای خوب خوب می‌رساند….

اینها را گفتم که بگویم ، دوستم چند روز پیش از این دنیا رخت بربست . انبوهی از مال دنیا را برای وارثانش باقی گذاشت و رفت . کاش فرزندانش میدانستند پدرشان با چه نگرانی اینهمه ثروت برای آنها جمع کرد ولی خودش هرگز نتوانست استفاده کند .

 

0 پاسخ ها

نظر بدهید

مایل به ملحق شدن به بحث هستید ؟
تمایل به کمک

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

*