ازدواج

قضاوت و توقع از همسر

سطح توقع از همسرمان چقدر باشد؟

داستانک روانشناسی

” نه خانم. امروز… نمیتونم… بیام… دندون پزشکی لطفا یه وقت دیگه برام بزنین”. ..

این صدای اصغر بود ،که داشت ازدرد دندان بریده بریده حرف میزد ومن با نگاهی تعجب وار اورا نگاه می کردم!!😮😮

چندروزی بود که از درد دندان می‌نالید اما حالا که نوبت پر کردن دندانش بود .داشت از رفتن شانه خالی میکرد 😡

.با ایما واشاره به او فهماندم که باید برود و دندانش را درست کند .وقتی اصرار مرا دید قبول کرد و به خانم منشی که ان طرف خط بود گفت :که عصر میرود.

ان روز یک تیر بود مصادف با سالگرد ازدواجمان. خوشحال بودم که اصغر به دندانپزشکی میرود و من در خانه تنهایم ومی توانم خانه را برای جشنی کوچک وسه نفره آماده کنم از صبح یه کیک کوچک سفارش دادم شربت درس کردم دستی به خانه کشیدم و لباسی که میدانستم دوست دارد پوشیدم و منتظر شدم تا برگردد.

◀️ شش سال پیش در چنین روزی اصغر مرد من شد مردی که پشت اخم های طولانی و زبان تلخش قلبی به وسعت آسمان داشت مهربان و بی ریا.

و من هر سال به هر مناسبتی تولد .روز مرد و… برایش هدیه میگرفتم و تلاشم این بود که لبخند را بر لبش ببینم گر چه او برای من کادویی نمی خرید ولی من در این سالها یاد گرفته بودم برای راحتی خیالم و خنده کسانی که دوستشان دارم توقعم را بچسبانم کف زمین و من بدون چشم داشتی. این کار را هرسال برای او انجام می‌دادم چرا که میخاستم بداند بودنش برایم مهم است. 😃

غروب شد برایش زنگ زدم و از او خاستم زودتر به خانه برگردد
ولی او گفت کار دارد دیر میاید
حرصم گرفت 😠😠😠😠.

به میز کوچکمان نگاه کردم واشک درون چشمم حلقه بست 😴😴😴😴دیگر نه ذوقی ماند نه شوقی و پارسا باهمون زبان کوچک بچه گانه کیک میخاست ولی من باز هم دلم نیامد بدون اصغرم کیک را ببرم

بلاخره شب آمد من سعی کردم ناراحتیم را پنهان کنم به استقبالش رفتم.😏

بازوان مردانه اش را دور دستانم حلقه کرد و ارام گفت. سالگرد یکی شدنمان مبارک بانو .ببخش دندانپزشکی طول کشید رفتم برایت کادو بخرم اما مغازه ها بسته بودخجالت کشیدم دست خالی بیایم خانه.میخاستم امسال من تو را خوشحال کنم 😍😍😍ولی خودت نگذاشتی و گفتی باید حتما بروم دندانپزشکی.

باورم نمیشد فکر کردم اصلاا مروز را یادش نیست ایا این حرف ها از دهن او بیرون می آمد…

از قضاوتم در مورد او شرمنده شدم در حالی که صدایم از شدت ذوق می لرزیدآرام گفتم:
مهربانم تو بالاترین هدیه دنیا را به من دادی .شادی غرور و افتخار به داشتنت را به من دادی ❤️

از ان شب ماهها گذشت پاییز شد چند روز مانده به سالگرد عقدمان .یک شب اصغر گفت چشمانت را ببندهر وقت گفتم باز کن وقتی باز کردم یک جفت گوشواره در گوشم و یک گردنبند روی گردنم برق میزد بوسیدم و گفت این هم کادو سالگرد عقمدمان ومن از خوشحالی او را غرق بوسه کردم…😙😙

ان شب با خودم اندیشیدم چقدر خوب است که خدا نعمتی به نام صبر وگذشت را به وجود من بخشیده است و اینکه جز از درگاه او از کسی توقع نداشته باشم. شکر خدای مهربانم

0 پاسخ ها

نظر بدهید

مایل به ملحق شدن به بحث هستید ؟
تمایل به کمک

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

*